مرا خيال به کدامين سفر مي برد؟! و چه فرقي مي کند که سفر چه باشد، به کجا باشد، چگونه باشد؟!! چه فرق مي کند که به کدامين خيال در سفر باشيم و هميشه و هميشه مسافري باشيم در تنگناهاي انديشه هاي لغزيده به روي کاغذ! و چه فرق مي کند که من از اتاق تنهايي خود به کجا مي روم و چرا مي روم و چرا با وجودي که مي روم، هستم هنوز در جاي خود؟!! و فقط يک خيال، يک تصور، يک وهم، يک انديشه ي سفر و يک سفر خيالي! و بعد، يک سوغات که پاره ي تن مي شود و آن، خاطره ي نشسته در ذهن که گاه گاهي به روي کاغذ نقش مي بندد.
سفر مرا به هر کجا که مي خواهد ببرد، ببرد! چه فرق مي کند؟ هرجا هستم، باشم! آسمان، باد، باران، شقايق، عشق، همه چيز مال من است! ديگر چرا رنج غربت را بر خود هموار کنم؟ مي توان سفر کرد. بايد چمدانم را که به اندازه ي پيراهن تنهايي ام جاي دارد بردارم و بروم رو به سمت آن واژه ي بي انتهاي سفر که چونان حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد.
بايد دور شد از خود و سر به بيابان بي کسي نهاد و در انزواي فراموشي خزيد! مگر چه خواهد شد؟! بايد رفت به آن سرزمين هايي که دير به دست مي آيند و با رفتن به کنار دريا و تا رفتن به کوه قاف حتي، به دست نمي آيند و در سفر با دوستان به دست نمي آيند. در رؤيا به دست مي آيند و تفرج گاه شب هاي زاينده رود به دست نمي آيند و در خواب به دست مي آيند و در واقعيت سفري است چون معمول همه ي آن سرزمين هايي که به دست آمده اند و در پايان تابستان، در پايان ماه عسل و در پايان يک استراحت نوروزي تمام نمي شوند! نه! بايد سفر به سرزمين هايي نمود که دير به دست مي آيند و زود از دست نمي روند.
بايد تنها رفت! به هر کجا که دوست داشت! به هر کجا که خيال بال پرواز دارد و چه خوب است تنها سفر کردن که چه شيرين است و چه عزيز است و چه سُکرآور است.
تمام اين ساعات را که امروز براي خودم داشتم، در انديشه ي رفتن و سفر کردن در فضاي ساکت اتاق، گوش به نجواي خاموش مرغ خيال سپردم! اما اين همه لذت، اين همه نشاط، اين همه سرور، اين همه شادي، اين همه دوست داشتن به پرواز، خيالِ مرا دل آشوب کرده است. نمي دانم بايد راصي باشم يا ناراضي؟ بايد خودم را سرزنش کنم يا افکارم را؟ فکر مي کنم دچار يک تراژدي سخت شده ام.
من سفر کرده ام از امروز صبح! مثل همه ي آن شب هايي که در غربت تنهايي خيال سفر مي کردم. قامت بلند کوه ها از برابر چشمم محو شده و کوهستان ها در اعماق زمين فرو رفته و درياها نبودند و درختان هم!
مهتاب چه کوتاه بود و چه ظولاني! و چه غمناک بود و چه دل نشين! چه عزيز بود و چه دوست داشتني! بايد بازگشت را نشست به تماشاي خورشيد که در کناره دروازه ي مغرب ايستاده است و سخت مي رود و نمي رود و غروب مي کند و نمي کند.
نمي دانم چرا خورشيد باز نمي گردد و بر دم دروازه ي مغرب ايستاده است که چه بکند؟! چشم انتظار کسي است آيا؟ چرا غروب نمي کند؟ آيا به مهتابش مي انديشد؟ ..... اما بايد برود! بايد باز گردد تا خاطرات سفر تمام آن روزش بر چهره ي مهتاب نقش بندد. بايد بازگردد از اين گردش و از اين سفرش، چون من! و من سفرم را در پرتو مهتاب با خود و با او رازها فاش مي گويم. چه شيرين بود و چه شيرين بود و چه بگويم! بايد دوباره رفت.
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,ژانویه,2025